یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل پر از درخت و بزرگ و سرسبز یک شیر پیر زندگی میکرد که بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دیگر نمی توانست شکار کند، اما برای بهبود حالش هر درمانی که میکرد مؤثر نبود. این شیر پیر یک خدمتکار داشت که روباهی بسیار فریبکار، خیلی دانا و بسیار هوشیار بود. یکی از روزها، روباه فریبکار و حیله گر به شیر پیر گفت: قربان شما برای این پیری و سستی و ضعفتان هیچ فکری نمی کنید و چاره ای نمی اندیشید. خرگوش دم دراز و روباه حیله گر
داستان دختر زیبا و مرد حیله گر
داستان جالب «ششمین دختر»
پیر ,نمی ,یکی ,شیر ,یک ,میکرد ,شیر پیر ,بود یکی ,روباه فریبکار ,از روزها، ,فریبکار و
درباره این سایت