دخترك كبريت فروش هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود . دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود . سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت خرگوش دم دراز و روباه حیله گر
داستان دختر زیبا و مرد حیله گر
داستان جالب «ششمین دختر»
كبريت ,دمپايي ,سرما ,خيابان ,سال ,هايش ,بود و ,دمپايي هايش ,كبريت فروش ,در طول ,ولي در
درباره این سایت