محل تبلیغات شما
کلاغي در آسمان پرواز مي کرد. به مزرعه اي سرسبز و زيبا رسيد. روي شاخه درختي نشست تا کمي استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه مي کرد، متوجه شد که يک شکارچي به طرف او مي آيد. کلاغ ترسيد، اما بعد با خود گفت: تا زماني که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و ديگر موجودات هستند، هيچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچي را زير نظر گرفت. شکارچي که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمي آن طرف تر از درخت پهن کرد، مقداري دانه پاشيد و بعد خود را پشت يک بوته

خرگوش دم دراز و روباه حیله گر

داستان دختر زیبا و مرد حیله گر

داستان جالب «ششمین دختر»

شکارچي ,مي ,داستان ,کمي ,نشست ,کلاغ ,خود را ,گرفت شکارچي ,شکارچي که ,نظر گرفت ,زير نظر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شازده کوچولو