مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد. زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت. تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد. آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود، نگاه کرد. براي آن روز کافي بود. حالا بايد به شهر بر مي گشت. هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سايه اي ديد. در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد. دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست. سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد. خرگوش دم دراز و روباه حیله گر
داستان دختر زیبا و مرد حیله گر
داستان جالب «ششمین دختر»
مي ,سايه ,روز ,شهر ,گذشت ,راه ,مي کرد ,به شهر ,آن روز ,به سرعت ,بود که
درباره این سایت